خواننده
آهنگساز
نوازنده
مدرس دانشگاه
من قهرمانت نیستم از داستان جا مانده ام
مثل اتاق رو به رو در خویش تنها مانده ام
گاهی درخت بی ثمر انجیر میبندد به خود
شیری که پوشالی شده زنجیر میبندد به خود
مجنون شهر ما چرا افسانه سازی می کند
عشق است لیلا خواهیاش یا نقش بازی می کند
ای شهر با ساز غزل آوازی از باران بخون
سمت شلوغ شب نرو از خلوت یاران بخوان
بشکن نقابت را ببین تا بیکران پل میزنم
رو راست مثل آینه در چشم خود زل میزنم
حالا به نام آبها قدری زلال و ساده ام
حالا برای دیدن لبخند ها آماده ام
بگذار نبض لحظه ها در زندگی جاری شود
حیف است فصل تازه ی این قصه تکراری شود
بین تو کوچ خودم گاهی مردد میشوم
در سایه سار بی کسی از کوچه ها رد میشوم